برسان سلام یاران ــــــ



برگشت به صفحه اصلی ـ

مجموعه مقالات و خاطرات زندان مینا انتظاری

زنان و آزادی

 زنان در مسیر رهایی

گفتگوی مینا انتظاری با تلویزیون سیمای آزادی


ژانویه 2024



سپیده بر دار

 

سپیده بر دار

 ___________


در زمستان سال خونین شصت، پس از چند ماه تحمل شرایط هولناک بازجویی و شکنجه و شمارش تیرهای خلاص و بیدادگاه آخوندی، وقتی همراه با خیل «دوزخیان روی زمین» از اوین مخوف به زندان قزل حصار منتقل شدم با زندانی مقاوم «سپیده زرگر» همبند شدم. سپیده عزیز در زمره یارانی بود که طی هفت سال در تمام فراز و فرودهای بند زنان، 
از مجاهدین «سرموضع» و در «خط مقدم مقاومت» زندان بود و من این شانس را داشتم که تا سال ۶۷ در مقاطع مختلف با او همبند و گاه همسلول بودم. 

سپیده دختری سفیدروی، عینکی و بلند قامت بود و البته متولد ۱۳۳۹ اهل تهران و دانشجوی رشته مامایی دانشگاه تهران نیز بود. او طی هفت سال، از نزدیکترین یاران و یکی از همبندان دلبندم بود با بسیاری خاطرات و تجربیات تلخ و شیرین... 

در چند ماه اخیر که خبرمرگ یکی از بدنامترین افراد رژیم بنام «حاج داوود رحمانی» رئیس بیرحم زندان قزل حصار طی سالهای ۱۳۶۰ تا ۶۳ بازتاب اجتماعی گسترده ای داشت، علاوه بر ما زندانیان سیاسی دهه شصت، هموطنان دیگرمان و بخصوص نسل جوان ایران نیز با ماهیت پلید این جانی بیرحم بیشترآشنا شدند.

این لمپن بیسواد در موضع رئیس زندان قزل حصار، یکی از بزرگترین زندانهای سیاسی تاریخ ایران، که سرنوشت هزاران زندانی سیاسی در دست او و باندش بود، همچون رئیس بالا دستش لاجوردی جلاد، براستی نمادی از بربریت قرون وسطایی و فاشیسم مذهبی در زندانهای خمینی محسوب میشد. 

شاید حالا مضحک و خنده دار به نظر بیاید، ولی حاجی رحمانی بدلیل مجموعه ای ازعقده ها و عقب ماندگی مفرطی که داشت، حساسیت خاصی روی زنان قدبلند، با چشمانی رنگی یا عینکی با تحصیلات دانشگاهی داشت و آنان را رهبران و خط دهندگان اصلی مقاومت در بند و زندان به حساب می اورد و زودتر و بیشتر از دیگران آنان را تحت فشار و تنبیه قرار می داد.


اتفاقآ یکی از دلایلی که سپیده شجاع عمومآ در زمره ی اولین دسته تنبیهی ها قرار می گرفت همین امر بود. سال ۱۳۶۱ که با سپیده در بند تنبیهی ۸ قزل حصار بودیم از بسیاری امکانات محدود زندان نیز محروم بودیم تا اینکه در میانه سال ۶۲ سپیده زرگر همراه با تعداد دیگری از زنان و دختران مجاهد و مبارز همچون دکتر شورانگیز کریمیان، مهدخت محمدیزاده (دانشجوی فیزیوتراپی تهران)، شهین جُلغازی، فریده صدقی، مریم محمدی بهمن آبادی، ناهید تحصیلی، لیلی حسینی، هنگامه حاج حسن (پرستار بیمارستان سینا)، اعظم حاج حیدری، مریم شکوه عبدی (دانشجوی دندانپزشکی تهران)، منصوره متحدین، زهره رستگار، لعیا گوهری ... به یک شکنجه گاه مخفی بنام «تابوت، قبر یا قیامت» که توسط خود حاج داود رحمانی ابداع شده و در همان زندان قزل حصارساخته شده بود منتفل شدند.

مکانی با دهها تابوت چوبی که یاران ما را حدود ۹ ماه به حالت نشسته و با چشم بند در سکوت مطلق در آن باصطلاح قبرها محبوس کرده بودند تا شاید بشکنند و تواب شوند! 

همزمان حدود پنجاه دختر زندانی مجاهد همچون شکر محمدزاده، زهرا بیژن یار، پروانه معدنچی، فرزانه عمویی ... را به شکنجه گاه مخوف و مخفی «واحد مسکونی» در همان زندان قزل حصار بردند که تا ۱۳ ماه آنها را با بیرحمانه ترین فشارهای های فیزیکی و بخصوص شکنجه های روانی تا آستانه روان پریشی کامل کشاندند...

در همان دوره برخی دیگر از همبندان و یاران ما را همچون فروزان عبدی و اشرف فدایی، هما جابری ... برای خرد کردن و شکستن روحیه مقاومشان حدود دو سال به سلولهای انفرادی و خفقان آور زندان تازه تاسیس گوهردشت فرستادند... 

بهرروی انتقال بچه ها به شکنجه گاه «واحد مسکونی» و «قبر و قیامت» و یا انفرادیهای گوهردشت، از بندهای مختلف و بخصوص بند ۸ تا مدتها ادامه داشت درحالیکه هیچکس نمی دانست آنها را کجا می برند و تا ماهها هیچ خبری از آنان نبود. طبعآ ملاقاتهای آنها هم قطع شده بود و خانواده هایشان نیز نگران و پریشان و سرگردان به هر جایی مراجعه می کردند تا خبری از بچه های شان به دست آورند ولی همه جواب سربالا می دادند. در مراجعه به قزل حصار می گفتند که آنها در اوین هستند و در اوین می گفتند: ما چنین زندانی اینجا نداریم، بروید قزل حصار... و این بخشی از ظلم و جوری بود که رژیم جبّار عمدآ بر سر خانواده های داغدار ومصیبت زده ی ما می اورد. البته برخلاف تصور حاجی رحمانی، بچه های مقاوم و سرموضع زندان نه تنها بسرعت نشکستند بلکه بسیاری شان ماهها در آن شرایط طاقت فرسا و درهم شکننده تا آخر مقاومت کردند

نهایتآ در پی مراجعات، دوندگی ها و شکایات خانواده ها مبنی بر مفقود شدن تعداد زیادی از زندانیان و بی خبری از وضع جگرگوشه هایشان و همینطور در پی تضادهای حاد داخل رژیم، حدود تیرماه سال ۶۳ با دخالت دفتر آقای منتظری (جانشین وقت خمینی) دست باند لاجوردی- رحمانی موقتآ کوتاه شد و شکنجه گاههای مخفی  قبر و واحد مسکونی نیز تعطیل گردید و یاران فداکار و رنجور ما بتدریج به بندهای عمومی برگشتند

در این میان سپیده عزیز بخاطر شرایط بسیار سخت و طولانی مدت قبرها و چشم بندهای چندین ماهه، آسیب شدیدی به چشمانش وارد شده بود و دیگر بدون عینک قدرت دیدش خیلی کم شده بود و همینطور در اثر نشستن شبانه روزی برای ماهها در قبر، به مهره های کمر او نیز صدمه جدی وارد شده بود

با رفرم کوتاه مدت زندان در میانه سال ۶۳ در یک تجدید نظر کلی از طرف دادستانی تهران، احکام فله ای تعدادی از بچه ها نیز شکسته و کاسته شد. در این بین حکم ۱۲ سال زندان سپیده نیز به ۵ سال تقلیل پیدا کرد. ضمن اینکه تعدادی از بچه ها هم مثل هنگامه حاج حسن، زنده یاد معصومه جوشقانی پرستار مهربان بند هشت ... در همان ایام با اتمام حکمشان با شرایط نسبتآ سهلتری نسبت به قبل آزاد شدند. 

پس از پایان دوره رفرم در زندان، از زمستان سال ۶۴ دوباره برای تنبیه بیشتر، دسته دسته راهی اوین مخوف شدیم. جنگ نابرابر بین زندانیان سیاسی و زندانبانان بیرحمی همچون مجتبی حلوایی و اوباش پاسدارش بطور روزانه ادامه داشت. در میانه سال ۶۵ تعدادی از بچه ها همچون کاپیتان محبوبمان، فروزان عبدی، سپیده زرگر، ناهید تحصیلی ... که حکم پنج سال زندانشان تمام میشد به دفتر دادیاری زندان احضار شدند. ولی هیچکدام شروط الزامی زندان برای آزادی را که در واقع توسط دادیار اوین حتی سه گام برایشان تخفیف داده شده بود نپذیرفتند: نه مصاحبه ویدئویی، نه نوشتن انزجارنامه بر علیه مجاهدین خلق و نه حتی یک تعهد کتبی مبنی بر عدم فعالیت سیاسی بعد از آزادی از زندان. آنها معتقد بودند که حکمشان تمام شده و باید بدون قید و شرط آزاد شوند. 

سپیده نازنین با آن قلب مهربانش، علیرغم تحمل همه فشارها و کوتاه نیامدنهای خودش و عدم قبول شروط آزادی، اما برخورد دیگری با من داشت. من که بدلیل بیماری سرطان خون برادر بزرگترم محسن در آمریکا، به تشخیص پزشکان متخصص در آن زمان، تنها کاندید مناسب برای انجام عمل پیوند مغز استخوان برای برادرم محسوب میشدم، بدلیل همین پرونده پزشکی و تلاشهای بی وقفه خانواده و دخالت دو مقام بسیار با نفوذ در حاکمیت، دو بار حکم آزادی روی پرونده ام آمده بود، که بار اول بوسیله حاج داوود رحمانی در سال ۶۲ و بار دوم توسط ناصریان (آخوند مقیسه) در سال ۶۴ بدلیل عدم قبول شرط مصاحبه، حکم آزادیم لغو شده بود.

سپیده عزیز، که جزئیات پرونده من و شرایط خاص برادرم را میدانست در صحبتها و مشورتهای خصوصی که داشتیم همچون دکتر شورانگیز کریمیان، مریم گل (گلزاده غفوری) و سیمین دخت کیانی (دانشجوی پزشکی تهران) تاکید داشتند که مسئله تو فرق میکند و مسئولیت جان عزیز دیگری به عهده توست و توصیه میکردند که اگر امکانش فراهم بود با پذیرش شرط دادیاری زندان، آزاد شوم و به آمریکا برای انجام آن عمل جراحی بروم... البته من هم میدانستم که مسئولین دادستانی اوین به این سادگی دست از سر ما زندانیان «سرموضع» بر نمیدارند و حتی برادر روشنفکر و عزیزم نیز چنین انتظاری از من برای خروج از زندان به این شکل را نداشت.

از نیمه دوم سال ۶۶ تقسیم بندی و جابجایی های حساب شده ایی در بندهای مختلف زندان شکل گرفت که بعدها در تابستان ۶۷ مشخص شد در واقع بخشی از آماده سازیهای گشتاپوی خمینی، پیش از کشتار و «قتل عام» زندانیان سیاسی بوده است. در این فاصله زمانی، من و سپیده عزیزم همراه با دهها تن از دیگر یاران همرزم، در سالن ۳ اوین که یک بند تنبیهی زنان بود بسر بردیم.

بهرتقدیر، من در اواخر بهار ۶۷ در یک شرایط خاص و استثنایی بدون اینکه شرط مصاحبه یا انزجارنامه را بپذیرم، بطور موقت از زندان مرخص شدم و بلافاصله به خارج از کشور آمدم. اما وقتی تابستان ۶۷ به امریکا رسیدم مدت زمان کوتاهی بعد، بدلیل همان تآخیر چند ساله، محسن برادر ۲۹ ساله ام که قرار بود ناجی اش باشم در جلوی چشمان ناباورمان جان باخت. 

در قتل عام هولناک و «نسل کُشی» جنایتکارانه تابستان ۶۷ تمامی زنان زندانی مجاهد در سالن ۱ و همینطور سالن ۳ اوین و بسیاری هم از سالن ۲ اوین بدار آویخته شدند. من دیگر در جمع عزیزانم در بند نبودم و آنها که بودند همگی رفتند با دنیایی از ناگفته ها... مجاهدین دلاوری همچون سپیده (صدیقه) زرگر، منیره رجوی، فروزان عبدی، ناهید تحصیلی و برادرش حمید، شورانگیز کریمیان همراه با خواهرش مهری، مهدخت محمدیزاده، شهین جلغازی، فریده صدقی همراه با دو برادرش فرشید و فرشاد، مریم محمدی بهمن آبادی همراه با برادرش رضا، شکر محمدزاده، مریم گلزاده غفوری و همسرش علیرضا حاج صمدی، سیمین دخت کیانی، زهرا بیژن یار، لیلی حسینی، رقیه اکبری منفرد و برادرش عبدالرضا ... و هزاران دلاور زن و مرد دیگر که بیرحمانه بر دار شدند. 

در سه دهه گذشته، از جانب ملایان تبهکار تلاش بسیار شد تا جنایت هولناک قتل عام هزاران زندانی سیاسی مجاهد و مبارز در تابستان ۶۷ در خفا بماند و سخنی از آن گفته نشود. در واقع این خط قرمز همه جناحها و وابستگان رژیم بوده و هست زیرا که دست همه آنها به خون پاکترین فرزندان ایران زمین در زندانها آلوده است.

اما با تلاش خانواده های شهدا، شاهدان و بازماندگان و بخصوص تلاش گسترده و سازمان یافته مقاومت ایران و پیشروی «جنبش دادخواهی» هر روز گوشه جدیدی از این جنایت هولناک همچون دادگاه دژخیم حمید نوری از پرده برون میافتد و در معرض دید و داوری افکار عمومی قرار میگیرد. 

من بعنوان شاهدی زنده از جنایات دهه شصت در زندانهای جمهوری اسلامی، در این سه دهه بنا بر وظیفه، با نوشتن و گفتن در مورد یاران سرفراز و سربدارم ضمن معرفی تک تک آن زنان پیشتاز و پرچمدار آزادی، برای آنهایی که بودند ولی ندیدند و نسل جوانی که نبود که ببیند، سعی کرده ام گوشه هایی از تاریخچه مقاومت «نسل مسعود» را که به آن تعلق دارم، همگام با جنبش دادخواهی در حد توانم مطرح و مستند و ثبت کنم. باشد تا در روز حسابرسی از دشمنان آزادی و در پیشگاه عدالت، در محضر ارواح پاک یاران سربدارم شرمنده نباشم. 

در روز جهانی زن، به همه ی شمعهای فروزانی که در صف مقدم مبارزه با رژیم فاشیستی-مذهبی و زن ستیز حاکم بر میهنم ایران همچنان میسوزند و نور آگاهی می افشانند و گرمی امید می بخشند درود میفرستم.

 

مینا انتظاری

اسفند ۱۴۰۰ 

2022 - March - 8

Mina.entezari@yahoo.com

www.mina-entezari.blogspot.com

 

--------------------------------------------------------------------------------------------

مهشید در شب اعدام

 



«مهشید» در شب اعدام - سبدی برای سارا کوچولو

آخرین روزهای اردیبهشت سال ۶۷ بود که بعد از حدود هفت سال زندان، بواسطه یک کیس خاص پزشکی بطور موقت از «اوین مخوف» مرخص شدم. این اولین بار بود که میتوانستم بعد از سالها مادر و پدر دردمندم را در آغوش بگیرم و آنها را ببوسم چرا که مثل بسیاری از همبندان عزیزم در تمام دوران زندان حتی یکبار هم ملاقات حضوری نداشتم.

 طبق قرار خانوادگی که داشتیم باید در اولین فرصت از ایران خارج میشدم، بهمین دلیل فرصت چندانی برای دیدار بسیاری عزیزانم که سالها از دیدارشان محروم بودم نداشتم. ضمن اینکه بخاطر نگرانی از ادامه «جنگ شهرها» در تهران خیلی از افراد فامیل و آشنایان هم موقتآ به شهرهای اطراف کوچ کرده بودند. با این وجود هر کدام از همسایگان و آشنایان دور و نزدیک که هنوز در شهر بودند و خبر آمدنم را شنیدند به منزلمان آمدند و چقدر دیدارشان برایم لذت بخش بود.




از بچه های زندان، همبند نازنینم "زهرا افشاری" تا خبر را شنیده بود خودش را به خانه مان رساند و چقدر در آن فرصت کوتاه، گفتنی ها داشتیم و درد دلها کردیم. زهرا که با تحمل چهار سال زندان سال ۶۵ آزاد شده بود در آنزمان بهمراه کودک خردسالش، "سارا" به دیدار همسرش "قاسم سیفان" میرفت. قاسم عزیز هنرمند مجاهد و زندانی مقاومی بود که آن موقع با یک حکم ده ساله در زندان گوهردشت محبوس بود

 

 

آن روز زهرای عزیز در لابلای یادمانهای تلخ و شیرین دوران زندان که برای هم تعریف میکردیم خاطره تکان دهنده ای از مجاهد والامقام «مهشید شیخ» دانش آموخته رشته ریاضیات دانشگاه گفت که ترجیح میدهم با فروتنی، دلنوشته اخیر خود او را در همین جا بازنشر کنم. این خاطره مربوط به پائیز سال ۶۱ در زندان اوین میباشد که دوست خوبم زهرا افشاری همراه با همسر و فرزند خردسالش تازه دستگیر شده بودند و هنوز زیر بازجویی بودند حتی سارا کوچولو هم مدتی در بند و زندان، نزد مادرش بود. این در حالی بود که زنده یاد «مهشید شیخ» پس از ماهها بازجویی و تحمل شکنجه و انفرادی، در همان بند و در زیر اعدام بسر میبرد.

 البته یاداوری میکنم که برای یک زندانی در زیر حکم اعدام و بخصوص در شب اعدامش، طبعآ شرایط روحی و عاطفی بسیار سنگینی حاکم میشود که شاید هیچوقت نتوان برای دیگرانی که آن شرایط را تجربه نکرده اند بطور واقعی توصیفش کرد... آری با شناخت این حقیقت است که میتوان میزان ایمان، آرامش، خویشتن داری و بزرگواری یک دختر مجاهد محکوم به مرگ مثل «مهشید» را در شب اعدامش، تا حدودی درک کرد.


*********

سبدی برای سارا – دلنوشته زهرا افشاری

 در روزها و هفته های اولیه بازجویی بودم و یک روز بازجو آنقدر کابل توی سرم زده بود که شب نمیتونستم سرم را از هیچ طرفی روی بالش بگذارم هرچند موهای سرم کاملآ آنهمه سنگدلی و شقاوت را پنهان کرده بود.

 موقع خاموشی بند دیدم "مهشید" پشت در سلول نشسته و داره با بریده های نایلون آبی رنگی که قبلا کیسه پلاستیک نان بود، سبد کوچکی درست میکنه. رفتم پیشش نشستم، البته هر دو مجبور بودیم خیلی فشرده بشینیم چون تعداد افراد زیاد و جا کم بود...

توی بند زنان زندان معمولآ هر زندانی که دارای فرزندی بود همبندیها او را «مادر» صدا میکردند و من هم «مادر زهرا» بودم. بهرحال من و مهشید در کنار هم آرام شروع به صحبت کردیم.

پرسید مادر تو چرا نخوابیدی؟ گفتم سرم مثل سلسله جبال البرز شده و نمی توانم زمین بگذارم!

بعد من پرسیدم تو چرا نمی خوابی و این چیه داری با عجله این موقع شب درست میکنی؟

جواب داد: اینرو برای یک دختر بچه کوچولوی دوست داشتنی دارم درست میکنم.

خلاصه آنشب تا وقت اذان صبح بیدار بودیم و حرف می زدیم. از پایداریش و شکنجه هایی که شده بود برایم گفت. آنقدر آرام و صبور حرف میزد و رفتار میکرد طوریکه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده... من از پرونده اش و یا چگونگی دستگیری اش چیزی نمی دانستم و البته هرگز سوالی هم نمی کردیم.

 صبح بلندگوی بند به صدا درآمد و چند نفری را صدا کردند از جمله "مهشید شیخ" و بعد چنان سکوت سنگینی بند را فرا گرفت که من خشکم زده بود. رفتم پیشش و با بغض گفتم مهشید! 

بغلم کرد و در گوشم زمزمه کرد که دیشت نمی خواستم بهت بگم، و بعد هم خداحافظی کرد، و با بقیه بچه ها هم آرام و مهربان و بدون هیچ نگرانی وداع کرد. او حکم اعدام و زمانش را می دانست و چه آرام و با طیب خاطر رفت.

فردای آنروز که من هنوز در شوک و ناباوری نبودنش اشک میریختم، دوستش از اتاق سه آمد و اون سبدی رو که مهشید در آخرین ساعات زندگی اش برای سارا بافته بود را بمن داد و گفت: این را مهشید برای سارا درست کرد و به من گفته چند تا انجیر بگذار داخلش و بدهم به شما که روز ملاقات ببرید برای سارا!

اشکهایم دیگه مجال تشکر از دوستش را بهم نداد.

این سبد همچون گنجینه ای با ارزش همیشه با من هست، البته تا روزی که آنرا به موزه اشرف خواهم داد.

(پایان دلنوشته زهرا افشاری)

 *********

 

البته من و زهرای عزیز و سارا کوچولو در آن روزها نمی دانستیم که مدت کوتاهی بعد در همان تابستان ۶۷، بدستور خمینی دیو جماران، قاسم بهمراه هزاران زندانی سیاسی مجاهد و مبارز دیگرسربدار میشود. مجاهد دلیر «قاسم سیفان» بخاطر مقاومت و جسارتش در زندان از طرف یاران همبندش آقا سیف به معنی «شمشیر» بُرّان نامیده میشد. 

  

طنز تلختر تاریخ اینجاست که هنوز بعد از گذشت بیش از سه دهه، نه تنها نشانی از گورهای جمعی که پیکر قاسم و یارانش در آنجا پنهان و مدفون شده اند داده نشده بلکه بقایای خاوران و دیگر گورهای جمعی  نیز در معرض تخریب هستند و قاتلان آن همه گلهای سرسبد خلق، امثال رئیسی قاتل ۶۷ حالا پس از رسیدن به ریاست قوه قضائیه ملایان، برای تصاحب باصطلاح پست ریاست جمهوری نیز وارد کورس و رقابت با همدستان جنایتکارش شده است.

 جالب است بدانیم سارا کوچولوی دهه شصت ما امروز با مدرک PhD  و بعنوان یک دانشمند پژوهشگر همراه با دیگرهمکاران متخصص خود، در رابطه با درمان بیماری سرطان در بریتانیا مشغول خدمت به جامعه بشری میباشد.

من و زهرا و نسل ما و خیل مردم ایران، همراه با رزمندگان آزادی، در همه این سالها به امید تحقق عدالت و آزادی برای فرزندان ایران زمین تلاش بسیار کرده و میکنیم. آرزویی که تا کنون بخاطرش هزاران و هزاران و هزاران انسان شریف و آزاده فدیه آن شده اند.

 

 مینا انتظاری

۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰

Mina.entezari@yahoo.com

www.mina-entezari.blogspot.com

--------------------------------------------------------------------------------------------

پانویس:ـ

 ۱- لینک مقاله «آخرین پرده نمایش در آمفی تئاتر زندان گوهردشت» درباره مجاهد سربدار «قاسم سیفان»

http://mina-entezari1.blogspot.com/2007/08/blog-post_5954.html


۲- کاشفان فروتن آزادی – مجاهد شهید مهشید شیخ

https://www.youtube.com/watch?v=ghIwo9J79qQ




شریک دزد و رفیق قافله

 


شریک دزد و رفیق قافله!

در جریان محاکمه و دادگاه تاریخی دیپلمات تروریست رژیم، یعنی اسدالله اسدی و شرکا! خیلی چیزها روشن شد و خیلی دستها بیشتر رو شد. خوشبختانه اکثریت عظیمی از هموطنان تبعیدی و فعالین سیاسی اپوزیسیون نسبت به این رویداد بیسابقه موضعگیری خوبی کردند ولی برخی هم شرمگینانه یا تنگ نظرانه خودشان را به کوچه علی چپ زدند. البته روی صحبتم اصلآ اپوزیسیون صادراتی و قلابی ملاها در فرنگ نیست...

اما این وسط قاط زدن و موج سواری ایرج مصداقی خائن، خیلی قابل تامل و جالب است.

این سوگلی وزارت اطلاعات و مشتری «چند وجهی» بعضی رسانه های استعماری خیال میکند که ما فراموش میکنیم در همان روز عملیات انفجار درست در همان ساعاتی که قرار بود آن بمب در کنار من و مایی که در آن سالن و نزدیک جایگاه سخنرانی بودیم منفجر شود، این فرد خودفروخته در لندن کنار یک مامور بدنام وزارتی بنام مسعود خدابنده در استودیو تلویزیونی ایران اینترنشنال نشسته بود و ضمن «رصد» کردن زنده سخنرانی خانم رجوی، مشغول نفرت پراکنی علیه آن همایش عظیم بود.

تردید ندارم که حضور مسعود خدابنده در آن زمان و مکان مشخص، با هدایت مستقیم وزارت جهنمی اطلاعات آخوندی بوده و قطعآ تعیین مصداقی بعنوان مکمل او در آن برنامه زنده تلویزیونی همزمان با پخش گزارش همایش ویلپنت، با صلاحدید همان سرداران امنیتی و آدمکشان اسلامی بوده که آن عملیات بزرگ تروریستی را طراحی کرده بودند. جالب است که بدانیم مسعود خدابنده خودش ساکن لندن است ولی ایرج مصداقی را بخاطر این برنامه ویژه از استکهلم سوئد به لندن آورده بودند!

حالا این فردی که خودش بعنوان بخشی از پوشش سیاسی روانی آن عملیات تروریستی ناتمام، درست در همان زمان مقرر شده برای وقوع جنایت حضور داشته، در چند رسانه دولتی غربی با تاکتیک فرار به جلو، با شیادی خودش را سخنگوی قربانیان تروریسم رژیم اسلامی جا میزند!

نکته جالب دیگر اینکه در حالیکه سوژه اصلی این عملیات تروریستی بطور خاص خانم رجوی و خیل عظیم حامیان مجاهدین در سالن ویلپنت بوده ولی مصداقی در این چند مصاحبه خود با حقد و کینه عجیبی از گفتن کلمه «مجاهدین» وحشت دارد و آنرا سانسور کامل میکند. البته برای او که معمولآ در رسانه موسوم به «میمون تی وی» بطرز جنون آمیزی ساعتها فحاشی و تخلیه روانی میکند و با ادبیات آلوده اطلاعات آخوندی، بیشرمانه مجاهدین خلق را «فرقه پلید رجوی» مینامد خیلی خردکننده و رقت انگیز است که در رسانه های دیگر جرآت نمیکند با این ادبیات کثیف هرزه گویی کند.

بهرحال روزی نه چندان دور بالاخره پرده ها فرو میافتد و معلوم خواهد شد که او و همردیفش مسعود خدابنده تا چه حد در جریان «بزرگترین عملیات تروریسم دولتی» جمهوری اسلامی بوده اند و حضورشان در آن صحنه پوششی و عملیات جنگ روانی علیه مجاهدین از کجا هماهنگ شده و چه هدف و ماموریتی داشته اند.

آیا قرار بود در برنامه زنده تلویزیونی، چند لحظه بعد از انفجار موعود، بر روی اجساد خونی ما و پیکرهای متلاشی شده در زیر آوارها، سناریوی درگیری درون گروهی و قتلهای مشکوک و خشم ناراضیان فرقه مطرح شود یا طرح رجوی برای ریختن خون یارانش و رنگین شدن سفره سیاسی سازمان ادعا شود؟!

بله، به شهادت تاریخ، برای فرومایگانی که هم «شریک دزد» هستند و هم خودشان را «رفیق قافله» جا میزنند عاقبتی جز ننگ و بدنامی وجود ندارد. این همان درد بی درمان است!

مینا انتظاری
بهمن ۱۳۹۹

Mina.entezari@yahoo.com

www.mina-entezari.blogspot.com

 ______________________________________________________________________

پانویس:

 



 

 

مرجان، سلبریتی محبوب و شورشی


مرجان، سلبریتی محبوب و شورشی


دیروز برای خاکسپاری و بدرقه عزیزی رفته بودیم که وداع با او کار آسانی نبود. مرجان عزیز، دوست و خواهری صمیمی، همراه و همرزم آزادی، و یار و یاور روزهای سخت بود. زنی آزاده که صدای زیبایش پژواک شادیها و غمهای مردمش بود. او در زمانه ای که خمینی و ارتجاع حاکم دست به سرکوب گسترده و خونین علیه مردم زده بودند، به یاری مبارزان و مجاهدان میهنش شتافت و بهای آن را با دستگیری، زندان و شکنجه پرداخت.

ما زندانیان سیاسی سابق، افتخار همزنجیری و همراهی او را در سختترین شرایط زندان داشتیم و چقدر برایمان ارزشمند بود هنرمندی دوست داشتنی که خاطرات زیادی با صدای زیبایش در ترانه های خاطره انگیزش داشتیم، همزمان در پشت همان حصار سلولهای انفرادی و در بند و زنجیر نیز همراهمان بود. آن نغمه خوان زیبا روی و پاک سیرت که روزی می خواند:
 اونی که می خواستی تو غبارا گم شد، مرغی شد و پشت حصارا گم شد...

البته رژیم تصور میکرد که با به بند کشیدن و تحقیر او، به سکوت و کرنش وادارش میکند اما این لاجوردی و دیگر شکنجه گران بودند که در مقابل شخصیت انسانی او منکوب شدند.

رژیم ضد زن و ضد هنر نمی دانست که مرجان، صدای بنفشه های اوین، سلولهای انفرادی، کودکان زندان، مقاومت در مقابل شکنجه ها، منادی رویش ناگزیز جوانه ها و نهایتآ صدای نسل افتخار خواهد شد.

او بعد از پیوستن به مجاهدین و جنبش مقاومت برای آزادی در تبعید، در مجامع بین المللی همچون سازمان ملل، کنگره و سنای آمریکا... بعنوان یک هنرمند ملی و مسئول، دادخواه رنج و شکنج همزنجیران و یاران سربدارش شد که ما هم همراه و همدوش او در تمامی صحنه های سیاسی و دیپلماتیک برای روشنگری علیه فاشیسم مذهبی حاکم بر کشورمان بودیم.



مرجان عزیزمان، علیرغم محبوبیت بسیار در بین تمام اقشار مردم، حاضر به تجارت با هنر خود نشد، ساده زیست و تمام استعداد هنری و صدای زیبایش را برای انعکاس فریاد مردم مظلوم و رنج کشیده میهنش بکار برد، زیرا که به معنای واقعی ثروتمند و بی نیاز بود و ثروتش همانا عشق مردم به او و عشق او به میهنش بود. او برای پنج دهه سلبریتی محبوب مردم و دوستدارانش بود، یک سلبریتی مردمی و معترض و آزادیخواه!

مرجان عزیز رفتی و بی تو دل ما پر درده... اما مطمئنیم که تمام خوبیها، مهربانیها و خنده های زیبایت در طنین ترانه های دلنشینت با ما خواهد بود. نمیدانم تاریخ میهنمان زنی آزاده و هنرمند همچو تو نازنین را باز تکرار خواهد کرد یا نه، ولی بی شک در بطن مبارزات چندین نسل از مردم ایران، تو ای خوبترین، در قلب یاران و دوستدارانت جاودانه خواهی بود.

بی تردید روز آزادی میهن اسیر و فتح اوین، مردم ترانه های زیبایت را زمزمه خواهند کرد و ایران بدون زندان و شکنجه و اعدام را با شادی جشن خواهند گرفت. مرجان زیبا ومهربان، بدرود ای عزیز دلها...

مینا انتظاری
خرداد ۱۳۹۹


درد بی درمان




درد بی درمان!

به تجربه دریافته ایم که هر زمان وضعیت «جمهوری اسلامی» در داخل و خارج از کشور، شکننده و منزوی تر میشود، ارکستر بدآهنگ وزارت اطلاعات ملایان، ساز خود را بر علیه اپوزیسیون برانداز رژیم و بخصوص سازمان محوری آن یعنی مجاهدین خلق، گوش خراش تر کوک میکند و این داستان تکراری، سالهاست که ادامه دارد.

البته بدلایل قابل فهمی یکی از ویژگیهای این شیادان و دشمنان مردم، ضدیت هیستریک شان با زنان خط مقدم مبارزه و رزمندگان آزادی میباشد. طبعآ آنها با چنین نیت پلیدی، از شیوه های کثیفی نیز استفاده میکنند که یکی از رایج ترین آنها تحریک یا ترغیب فردی ضعیف و زبون و یا خودفروش از خانواده ها، علیه زنان و دختران مجاهد و مبارز است... بعنوان مثال علم کردن فرزند علیه مادر، مدعی شدن یکی از والدین بر علیه دختران و گاه با طلبکاری فرهنگ آخوندی، بازخواست شوهر سابق و «ماشالله مرد» کنونی از زن مجاهد خلق و جانفشان راه آزادی!

موضوع فقط خواست یا درخواست و یا بازخواست هم نیست. در واقع دستور و فرمانی است به فرموده برای دست کشیدن از مبارزه و مقاومت علیه فاشیسم مذهبی، و پشت کردن به سازمان رزم و همرزمان و راهبرانشان، همراه با سیلی از اتهامات که کمترینش «بی عاطفه» و «بی اراده » بودن و نداشتن «حق انتخاب» برای آن زنان مبارز است. انگار که مجاهدین از روز اول جانشان را همین جوری مفت و مجانی بدست آورده اند و قدرش را نمیدانند و حالا هم آسان کف دستشان گرفته اند و هیچ چیزی هم از زندگی و زیبایی ها و جاذبه هایش نمیدانند و اصلآ بلد نیستند در ساحل امن زندگی، مثل خیلی های دیگر، بی خیال مردم و میهنشان شوند.

از طرف دیگر، همچون گذشته و در همین ایام نیز شاهدیم که خانواده های شریف و نجیب همین مجاهدین حتی بخاطر یک تماس تلفنی ساده یا دیدار با عزیزانشان در اشرف و آلبانی، بازداشت و گاه بطور خانوادگی در ایران زندانی میشوند و حکمهای سنگین میگیرند. ولی حالا گشتاپوی آخوندی با نعل وارونه، وسط قرنطینه جهانی کرونا برای هشت هزار خانواده «منافقین» از دولت آلبانی تقاضای ویزای جمعی میکند!

خانواده خود من نیز از این تجربه تلخ بی نصیب نبودند... در سال ۶۷ پدر مرا برای ماهها در زندان اوین گروگان گرفتند چرا که با «دلسوزی بسیار» میخواستند من را مجبور به بازگشت از امریکا به ایران کنند. در همان حال برادر جوانم در بستر بیماری سرطان در تب میسوخت و جلوی چشمان ما قطره قطره ذوب میشد ولی آن جنایتکاران حتی اجازه ندادند پدرم یک تماس تلفنی یک دقیقه ای برای وداع آخر با پسر بیمارش داشته باشد.

همانطور که قبلآ نیز گفته ام برای فرد خائن و خودفروخته ای مثل مصداقی، همه درد و رنج رزمندگان تبعیدی و مصائب مبارزاتی و جدایی های خانوادگی، فقط «سوژه» مناسبی است برای نفرت پراکنی و هرزه گویی علیه مجاهدین خلق و خوش رقصی برای دشمنان آزادی مردم ایران.

چند سال پیش که همبند عزیزم «پروین فیروزان» با حدود ده سال سابقه زندان، در حلقه محاصره مرگبار اشرف قرارداشت و توسط همین فرد بی شرم سوژه یک جنگ کثیف روانی شده بود و متهم به هر اتهامی میشد، در مقاله « زنی که حق وجود ندارد » گفتنی های ضروری را در این مورد نوشتم که لینک آن مقاله را در پانویس میگذارم.

سالها پیش در گردهمآیی های بزرگ و چند ده هزار نفری مقاومت ایران که در فرانسه و امریکا و کشورهای دیگر برگزار میشد، و اتفاقآ مصداقی هم تا مدتها بعنوان یک هوادار برای فروش کتابهای خاطرات زندانش شرکت میکرد، یکبار وقتی پرستار مهربان و محبوب بندمان در زندان اوین و قزلحصار، زنده یاد «مصی جوشقانی» در همایش پاریس پشت میکروفن اعلام برنامه میکرد، ایرج مصداقی از آنجایی که چشم دیدن هیچ زندانی سیاسی مخالف خودش را نداشت نتوانسته بود کین توزی شخصیش را بپوشاند و با فرافکنی رذیلانه ای گفته بود مجاهدین یک توّاب زندان را مجری برنامه شان کردند!

عبرت انگیز است که از میان صدها زندانی سیاسی بازمانده بند زنان اوین و قزلحصار، هیچ زندانی حتی مخالف مجاهدین نبود که با نسبت دادن چنین تهمت و دروغی به مصی، خودش را آلوده کند. بهرحال مصی عزیز چند هفته پیش پاک و سبکبال پرکشید و از جمع ما به یاران سربدارش پیوست و دوست و دشمن با احترام از او یاد کردند هرچند روسیاهی همیشگی برای مصداقی فرومایه ماند.

به خاطر همین ضدیت بیمارگونه با زندانیان مجاهد وفادار و پایدار است که او حتی علیه رزمنده آزادی «زهره شفایی»، از زندانیان خوشنام و مقاوم زندان اصفهان که پدرش دکتر شفایی و مادر و برادران و خواهر و دامادشان به جرم «مجاهد» بودن قتل عام شدند و خودش چهل سال است که در جنبش مقاومت در خط مقدم حضور دارد، با کین توزی غریبی از جنس همان بازجویان زندان، او را متهم میکند و برای تسکین درد بی درمان خودش به او تهمت تواب میزند. اگر کسی حتی یکبار با زهره عزیز تماس و دیدار داشته باشد معنای جدیدی از فروتنی و نجابت انقلابی را به چشم می بیند.

حالا کیس و سوژه جدیدی که اطلاعات آخوندی همزمان از چند جبهه! داخلی و خارجی برایش سناریوسازی کرده، بازهم یک زن مجاهد و فداکار است بنام «اکرم حبیب خانی» که چهل و چند سال است خانه و خانواده و جان و جوانی اش را در گرو آزادی مردم محبوبش گذاشته و البته بارها هم «بطرز مشکوکی» به قتل رسیده است! ظاهرآ او با شصت سال سن، همچون یک کودک خردسال توسط یک «فرقه صاحب مرده» آنهم در یک کشور اروپایی آن چنان شستشوی مغزی شده که بعد از سالها جنگ سیاسی و نظامی و فرماندهی صحنه های نبرد دلیرانه با آخوندهای شیاد و پاسداران تبهکار، هنوز بلد نیست خودش را از زندان این «گروهک فروپاشیده» نجات دهد!

البته او شازده پسری دارد که با سی و چند سال سن و زن و فرزند در سوئد، بناگاه بیاد مادر اسیرش افتاده و میخواهد به کمک دستگاه تبلیغاتی «انجمن نجات» و دستهای ناپاکی که دشمنان قسم خورده اکرم و یاران و همرزمانش هستند و تشنه به خون مجاهدین، او را نجات دهند.
سالار زنی که در نبردی نابرابر و چهل ساله، به پاس همه فداکاریهایش در راه آزادی وطن، و مقاومت و بردباریش با دهها درد و زخم کاری بر جسم و جانش، همچنان ایستاده و در برابر دشمن ترین دشمن بشریت در تاریخ معاصر یعنی آخوندهای هار و هرزه، لبخند پیروزی بر لب دارد. زنی که براستی شایسته احترام و بزرگداشتی است بسا بیشتر از بسیاری زنان و پیشتازان جنبش آزادیخواهی زنان جهان.

طبیعی است که حضور سرزنده تشکیلات مجاهدین و تک تک اعضای این خانواده بزرگ، همچون خاریست در چشم همه آنانی که بطور دیالکتیکی نفی تاریخی خودشان را در بقا و حیات و لبخند آنان می بینند. برای خود من همچون دوران زندان وقتی که میخندیم، وقتی که لبخند بر چهره مصی و اکرم و پروین و زهره و هزاران رفیق و خواهر مبارز و همراه دیگر می بینم، «دختران آفتاب و خواهران ستیزه و مهتاب» برایم تداعی میشود و خوب میفهمم چرا مصداقی و همپالکی هایش، با زدن کثیف ترین اتهامات اخلاقی به پاکترین و پاکبازترین دختران و زنان مجاهد در اشرف، در واقع درونمایه آلوده خودشان را فرافکنی میکنند و به دیگران نسبت میدهند. این همان درد بی درمانی است که البته خودشان از منجلاب درون خودشان بهتر خبر دارند.

فقط میماند یک سوال ساده از امیر یغمایی که سنگ دفاع از «حق و حقوق» مادرش را به سینه میزند... وقتی مصداقی و باند هرزه گویش علنآ در رسانه های همگانی، مادر او را بعنوان یکی از اعضای «شورای رهبری مجاهدین»، بیشرمانه متهم به داشتن روابط آلوده در مناسبات داخلی تشکیلات میکند، او کجا بود؟ و چه دفاعی کرد؟ و چقدر برای حرمت و کرامت و شخصیت مادر بزرگوارش غیرت نشان داد؟!
هان ای شرم، سرخی رویت را چه شد؟

مینا انتظاری
اردیبهشت ۱۳۹۹

-------------------------------------------------------------------------------------------------------
پانویس:

 ۱-  لینک مقاله زنی که حق وجود ندارد!مینا انتظاری
 ۲-  لینک کتاب شورانگیز معصومه جوشقانی
 ۳ لینک صحبتهای روشنگرانه رزمنده آزادی اکرم حبیب خانی
 ۴ لینک سخنرانی رزمنده آزادی زهره شفایی

About Me